آوارگی تا کی سکوت
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=25572
مهناز هدایتی
|
من چه دیدم جز فلاکت زین همه آزادگی تا کی سکوتسرنوشت من اگر بازیچه شد دست شما نابخردان
سربه عصیان می نهم تا پس بگیرم زندگی تا کی سکوتمن نکردم زندگی در عصر یخبندانتان پاسخ دهید
منجمد گشتم درین غربت ازین وابستگی تا کی سکوتصید دستان شما ها شد تمام هستی ام از کودکی
مرگ من حاصل شود از این همه آزردگی تا کی سکوت
من نمی خواهم درین غربت بمانم تا ابد من خسته ام
من نمی خواهم درین غربت بمیرم تازگی تا کی سکوت
زاده گشتم من به روی خاک پاک میهنم ایران زمین
کی شود غربت سرای کودکی یا بچه گی تا کی سکوت
کس چه می داند چه زجری می کشم دور از وطن من بی صدا
کالبد بی جان من گویای این پژمردگی تا کی سکوت
آه دانی چیست عاشق بودنم بهر وطن دور از وطن
بی خبر هستی زاین عشق و زاین دلدادگی تا کی سکوت
با تو هستم با تو ای رقاصک شیطان صفت در جلد خویش
بی خبر از خلق من پیشه بکن افتادگی تا کی سکوت
عامل بدبختی خلقم شما ها بوده اید آری شما
من نبینم در شماها ذره ای مردانگی تا کی سکوت
با هجوم این قبیله خودسر و ظالم صفت ایران من
یک سره ویرانه شد ترسم ز این بیگانگی تا کی سکوت
چشم هایم رنج های خلق را دیده به چشمش روزو شب
رنج آواره شدن رنج حقارت زدگی تا کی سکوت
رنج هایی که نمی باید به آن پرداخت وحشتناک است
خط قرمز هست با عرض پوزش شرمندگی تا کی سکوت
آه دانی چیست تحقیرت نمودن خوار گشتن بی صدا
خانه را ویران نمودن مرگ بر این زندگی تا کی سکوت
ای هدایت دخت آواره شده از سرزمین مادری
شورش اشکت ندارد حاصلی زین خستگی تا کی سکوت
مهناز هدایتی
لندن زمستان دوهزارو سیزده
در سیاست غوطه ور گشتم تو را بردم ز یاد ؟
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=24415
شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۱ – ۰۸ دسامبر ۲۰۱۲
مهناز هدایتی
|
در سیاست غوطه ور گشتم تو را بردم ز یاد
وای برمن وای برمن دوستت دارم زیاد
در درونم شعله ورگشته تب عشقت چه سود
آه نفرین بر خدایی که ترا به من نداد
من هنوزم عاشق عشق توام اما تو چی ؟
عشق من عاشق تر از من مادری هرگز نزاد
حق من باشد که عاشق گشته ام اینک ترا
پس بسوزانم در این آتش که تا چشمم درآد
هرکسی حقش فقط یکبار عاشق گشتن است
خوب کاری کرده ام عاشق شدم دل خواست داد
من گنه کارم که عاشق گشته ام آری بگو
شرم برمن باد ؟ یعنی شرم برمن باد ؟ باد ؟
اشک درچشمم نشسته بی تو اما بی تو اما
هیچ باید گفت چون حرفی ندارد این مه زاد
در حضور نابهنگام سحر بیدار شد
این همیشه چشم های منتظر بی اعتماد
روبروی عکس غمگینت نشستم بی صدا
می نویسم می نویسم از تو در این بامداد
آه دورافتاده ام از تو در این غربت سرا
لحظه ای غافل نشد از تو دل این نامراد
خانه ام از تو جدا شهرم جدا کشور جدا
هر کجایی هر کجایی روزگارت شاد باد
روزگار وحشی ماتم زده دل خوش نذاشت
بر دل ما بر دل ما بر دل ما غم نهاد
به امید روزگار بهتری در پیش رو
عاشقانه در وطن می بوسمت حتما میاد
روزهای عاشقانه عشق ورزیدن به هم
پس دعا کن عشق من آن روزها زودتر بیاد
تو و من با هم درآغوش شدید بوسه ها ؟
غرق شهوت غرق لذت جان دلت خیلی بخواد
ای مهه من ای هدایت اعترافت وارد است
عاشقی پس زخم دل را نیست جز گریه پماد
مهناز هدایتی
لندن آذرماه هزارو سیصدو نودو یک
ای شکفته گل ایران عطرآزادی نسرین من
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=23815
مهناز هدایتی
|
ای شکفته گل ایران عطرآزادی نسرین منمدارا کن مدارا کن در این روزهای انتظار
در این دخمه های تاریک هزاران هزار سربدارمدارا کن مدارا کن اگر چه بسته ست به رویت
وسعت آن سوی زندان نرسد دستی به سویت
نیلوفران در کنج باغ در حصار زندان و دار
در کمین آزادی اند می گذرد این روزگار
« می گذرد این روزگار نمی ماند بر جای باقی
او که قلبش مثل سنگ است ندارد هیچ اشتیاقی»
«نمی گذارند ببینی کودکان مظلومت را
ممنوع کردند ملاقات با عزیزان معصومت را»
گل من گل بشکفته گل خاموش در سیاهی
نشسته در سکوت وغم بی گناهی بی گناهی
مدارا کن مدارا کن که پایان اسارت ها
خدا داند که نزدیک است باور کن این بشارت را
که میدانیم آن سنگدلان زپای خواهند افتاد روزی
و در دستانت می روید آن گل سرخ پیروزی
مهناز هدایتی
لندن پاییز نود و یک
می توانم مرده را زنده کنم با این قلم
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=21734
مهناز هدایتی
|
می توانم زنده را مرده کنم با این قلممی توانم پادشه را با دروغ محض خود
تاج و تختش خرد و بازنده کنم با این قلممی توانم آن خدا را از بلندای زمین
پیش چشمش محو و نادیده کنم با این قلم
می توانم چهره اش را چون فرشته یا که گل
در میان بوستان دیده کنم با این قلم
می توانم با سرانگشت خیالم هر زمان
آن مقدس مریمم بنده کنم با این قلم
می توانم با صدای گریه ام هرروزو شب
یک جهان را سرد و افسرده کنم با این قلم
می توانم عاشقانه روزو شب گویم زعشق
عشق را از عشق آکنده کنم با این قلم
می توانم نیش زهرآگین زنم بر قلب عشق
عشق را تحقیر و درمانده کنم با این قلم
می توانم جنگ خونین در جهان روشن کنم
شعله اش گسترده تابنده کنم با این قلم
می توانم صلح دائم در جهان بر پا کنم
ملک دنیا را پر از خنده کنم با این قلم
می توانم گل برویانم به روی سنگ و کوه
بوستانش ساده پژمرده کنم با این قلم
می توانم ظلم ظالم برکنم از این جهان
ریشه اش سوزانده خشکانده کنم با این قلم
می توانم ملتی را زیر آواره حقارت
در خرافه تا ابد بنده کنم با این قلم
می توانم می توانم شاعرم من شاعرم من
می توانم خویش پاینده کنم با این قلم
یا که ازروی هراس و ترس و لرزوسانسور
خویش را اینگونه شرمنده کنم با این قلم
مهناز هدایتی لندن
تیر ماه دوهزارو دوازده
« اشاره به این نکته می کنم اینکه دو حرف مشترک
د/ه درکل قافیه ها مد نظرهست»
من خوشبخت نیستم
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=20507
مهناز هدایتی
|
به خنده هایم نگاه نکنید
بخت من به بدبختی های یک دیکتاتور پیوند خورده است
ودرمسیرفرسایشی سلول های تمرکزباوربه ناباوری رسیده ام
و اینگونه شد که صلیب شکسته ی ضد دیکتاتوری را
در کمپین یک میلیون امضای سرخ
روی قله ی تردیدها درجهان افراشتم
در فضایی که هنوز زخم های دیکتاتوری
روی تن ناتوانم خشک نشده است
وابلهانه تجاوزهایش بکارت معصومانه ام را می خراشد
و روح عصیان زده ام را در معبد تنهایی به زنجیر می کشاندآه من محکوم شده ی این اندیشه ی دگماتیسم اجتماعی سیاسی مذهبی درعصر خویشم
و من هضم شده ی عریان آن تن اشتها ناپذیرازبلعیده شدن روح و جسمی هستم که آذوقه ی مدفون شده ی تفکری شده است که سال ها ست درذره های وجودش انباشته شده است
واوست که تمام وجودم را ذره ذره می بلعد
واوست که خوشبختی ام را ازسینه های برجسته ام
قطره قطره می مکد
درحالیکه من شب ها گرسنه ازعشق سربربالین می گذارممن خوشبخت نیستم
به خنده هایم نگاه نکنید
من جسد فنا شده ی یک زن متفکررا روی شانه های خسته ام هرروزروبروی تهی مغزان افراطی مرد سالارمنشانه
حمل می کنم
و این پاپوش دوختن های ضمخت بی تفکر
جانم را به لب آورده است
وفریاد سکوت ممنوع را بالا می آورم بدون اینکه فریاد بزنم
« من هرروزفریاد بی صدای بی فریادی را فریاد می زنم
که اسیردست دیکتاتوری ست که با بمب اتم هم نمی توان
جمجمه ی تسلط ناپذیرمغرضانه اش را متلاشی کرد
او آنقدر شکست ناپذیر است که تفاله های اتمی تسلطش را
با نیرنگ سازش برمغزم تزریق می کند»
مغزم دارد متلاشی می شود از این قله ی شکست ناپذیرافراطی اندیشه های پوچ و ویرانگری که روح و جسمم را به عصیان می کشاند
من خوشبخت نیستم
به خنده هایم نگاه نکنید
بخت من به بدبختی های یک دیکتاتور پیوند خورده است
« آه وقتی مقیاس مقایسه ی جنسیتی من زن شد
و مقیاس جنسیتی اومرد است وشهوت قدرت برایش اوج لذت در تمام دوران تبعیض جنسیتی ست برای شکستن غرور کسی که زیر دستانش دوام آورده است »
من ازاین سنجش کورومشمعز کننده به مرز عصیان رسیده ام
و او هنوز یک تنه برامواج تندروی های موذیانه اش برمغزم می کوبد
من خوشبخت نیستم
به خنده هایم نگاه نکنید
من جسد فنا شده ی یک زن متفکررا روی شانه های خسته ام هرروزروبروی تهی مغزان افراطی حمل می کنم
مهناز هدایتی
لندن بهار دوهزارو دوازده
سرزمین ایرانم به زودی شاد خواهی شد
مهناز هدایتی
|
برگ و بارت خشکیده بدان آباد خواهی شد
در حصار دست دشمنی دستش شکسته باد
ایستاده همچون قله ای آزاد خواهی شد
چو نسیم سر خورده نبینمت تو را هرگز
روزموعود طوفان و خروش باد خواهی شد
خشم وعصیانت اگرچه پنهان گشته اینک آه
آتش زیر خاکستر خرداد خواهی شد
آتشی کز جان شعله برآرد بر ستم گرها
تو بدان ویران خواهند شد بنیاد خواهی شد
این سکوتت می دانم شکسته می شود روزی
گرچه خاموشی دانم پرا ز فریاد خواهی شد
با جوانان دل خسته از اعدام ها زندان ها
همصدا همره همسنگر و همزاد خواهی شد
دورخواهی زد این روزهای مرگ و وحشت را
من به چشمم می بینم که تو دلشاد خواهی شد
داغ جانسوز سهراب ها اشکان نداها آه
گر چه شیرین بود اما تو چون فرهاد خواهی شد
بشنو ای میدان نحس غلتیده به خون ما
خفته درخون آزادی همان شهیاد خواهی شد
لندن 21 بهمن 90 13
نبردم لذت عشقت
مهناز هدایتی
|
ازین عشقت همیشه شوری اشکم چشیدم در سکوت
به خود گفتم فراموشت کنم یادت نباشم هیچ وقت
زبان بی زبانم را ز ناچاری گزیدم در سکوت
به خود گفتم خیانت کن به عشقش تا بسوزد تارو پود ش
ببیند عاشقان سینه چاک نا امیدم در سکوت
به خود گفتم بگو آری به آن قلبی که می خواهد مرا
مرا چون بت پرستد ضجه ی عشقش شنیدم در سکوت
همان ضجه شبیه ضجه ی هر روزه ی من بی وفا
که ریزم پای عشقت بر تن و جانم دمیدم در سکوت
همان ضجه که وقتی داغ می شد هر دو لب هایم ولی
فقط خودم فقط خودم لبم را می مکیدم در سکوت
همان ضجه که وقتی خواستم لمسم کنی پیشم نبودی
نبودی در کنارم من بکارت را دریدم در سکوت
به خود گفتم به خود گفتم هزاران درد بی درمان تویی
که گویا خواب بودم خواب بودم من پریدم در سکوت
دراین بازی گرفتارم تو کردی در تمام لحظه ها
همیشه گریه کردم من بساط عشق چیدم در سکوت
شراب اشک را جای شراب عشق نوشیدم من آه
به جای شادی و شورش به تنهایی رسیدم در سکوت
نه عشقم قلب من قلب سیاهت نیست قلبم عاشق است
پرستم عشق پاکت را نمی بینی بریدم در سکوت
بریدم من بریدم من چرا اینگونه حالم من چرا
تو من را عاشقم کردی به جز تو من ندیدم در سکوت
چه باید کرد با تو با تو ای عشق قشنگ و احمقم
سیه کردی بدان آن آرزوهای سپیدم در سکوت
منم اینک شکسته قلب خود را می فشارم عشق من
درون سینه ام سینه ی خسته نا امیدم در سکوت
لندن بهمن ماه 1390
قرن وحشی و وسوسه های اتمی
مهناز هدایتی
|
در عبور سرخ خون آلوده این قرن وحشی
بر رمق خویش نمی توان تکیه کرد
که ناتوانی بر جسمم نشسته
غم از چهره ام می بارد
که از بارشش خسته ام
گرگ های درنده به شکار گوسفندان می روند
در همین لحظه که آغاز سال نومیلادی را
در زمستانی سخت
در سرزمین بیگانه ای پشت سرمی گذارم
با اینکه سخت پذیرفتند بیگانه ای را
که می خواهد پرچم کشور دومش را
روی شانه های به صلیب کشیده اش حمل کند
اما از نگاه هشان خنده ای بر می خیزد
که تا حدودی آرامش نهفته را
روی پرچم سرزمین اولم نقش می بندد
و روی قلبم هک می کند
وسوسه های اتمی
دانه های سیاه نفرتند
که در خاک بی انتهای سبز خدایی می رویند
و حباب غمگین آرزوها را
کم کم بر چهره ی ناامیدی آشکار می سازند
و غمی می شود که از چهره ام می بارد
در همین لحظه که آغاز سال نو میلادی را
در زمستانی سخت
در سرزمین بیگانه ای پشت سرمی گذارم
لندن 2012
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=18786
امروز کوچه های لندن از اشک هایم لبریز شد
مهناز هدایتی
|
خجالت کشیدم پشیمان شدم
هیچ وقت تا به امروز اینقدر احساس حقارت و پوچی نکرده بودم
امروز گوشت و پوست و استخوانم با من اشک ریختند
امروز وقتی 2 پیرزن انگلیسی از من پرسیدند کجایی هستی
و من گفتم ایرانی هستم از نگاه هایشان اشک ریختم
با ترس من را نگاه می کردند
گویا من هم مثل همان ابلهانی هستم
که از دیوار سفارت انگلیس بالا رفتند ریختند و شیشه شکستند
و گروگان گرفتند و همه چی را به آتش کشیدند
امروز از ایرانی بودنم شرمنده شدم
خجالت کشیدم پشیمان شدم
امروز بدترین روز زندگی ام بود
امروز غمگین ترین روز زندگی ام بود
امروز آواره و سر گردان در کوچه های لندن
با بغض غریبانه ام می گشتم و اشک می ریختم
امروز تنهای تنها بودم
امروز کوچه های لندن از اشک هایم لبریز شد
امروز هیچ کسی اشک هایم را ندید
امروز حقارت گلویم را می فشرد
و من تنهای تنها اشک می ریختم
و به درختان کنار خانه ها نگاه می کردم
تا شاید بگذارند جنازه ام را با یک طناب از آن آویزان کنم
امروز با نگاه هایشان به من می گفتند من یک تروریستم
یک جانی خطرناکم
امروز از ایرانی بودنم شرمنده شدم
خجالت کشیدم پشیمان شدم
امروز از ایرانی بودنم
اشک ریختم اشک ریختم
امروز به درختان کنار خانه ها نگاه می کردم
تا شاید بگذارند جنازه ام را با یک طناب از آن آویزان کنم
لندن 1-12-2011
چه رویاهای قشنگی دارم من
مهناز هدایتی
|
اینکه رضا پهلوی پادشاه ایران بشود
میر حسین موسوی نخست وزیر ایران بشود
مهدی کروبی وزیر بشود
کابینه ی سبز تشکیل بدهیم
همه ی وزیران سبز باشند
همه ی نمایندگان مجلس سبز باشند
همه ی سفرا سبز باشند
کمونیست ها سبز بشوند
فدایی ها سبز بشوند
دمکرات ها سبز بشوند
سوسیالیست ها سبز بشوند
توده ای ها سبز بشوند
مسیحی ها سبز بشوند
مسلمان ها سبز بشوند
کلیمی ها سبز بشوند
همه ی شهر ها ی ایران سبز بشوند
همه ی آدم ها سبز بشوند
همه ی خنده ها سبز بشوند
همه ی امیدها و آرزوها ها سبز بشوند
همه ی امید ها و آرزوها سبز بشوند
سبز بشوند سبز بشوند
چه رویاهای قشنگی دارم من
چه رویاهای قشنگی دارم من
لندن پاییز 2011
زلزله هستم
مهناز هدایتی
|
حس خوب شهوت یک لحظه هستی
حس بوسیدن درآغوشت گرفتن
لمس کردن عشق بی اندازه هستی
گیج عشقم گیج این حس قشنگ آه
تو بگو اصلا بگو تو هرزه هستی
منکه پاکم پاک باکم نیست ای وای
تو نگو خوبی بلند آوازه هستی
من نمی خواهم بگویی سبزه سبزم
زرده زردم پیش تو تو سبزه هستی
عاشقم عشقت طلوع زندگی بود
عشق سرشاری برایم واضح هستی
در دلت شاید کمی مغرور باشی
زلزله هستم بدان پس لرزه هستی
لندن
هزارو سیصد و نود
https://mahnazhedayati.wordpress.com/
چه کسی عاشق من است
مهناز هدایتی
|
با عاشق ترین عاشقم ازدواج می کنم
با او که مرا بیشتر از من که او را چون بت می پرستم
او هم مرا چون بت بپرستد ازدواج می کنم
حرف من یک کلام است
باشد ازدواج می کنم
قلبم دارد می میرد برای اوکه عاشقش هستم
و او که عاشقم نیست
و من می بینم دست هایم حجم نفس هایم را درآغوش گرفته
وصدای مرگش را آرام آرام می شنود
واو بیرحم و خود سرو خود پرورده
خیره سر و یاغی و درمانده در ذهنم باقی ست
چه کسی عاشق من است
چه کسی می داند درون قلب ملتهبم چه حسی پرمی زند
حسی که گر گرفته اما سردی اوست
در تلاطم سینه ای که پر از اوست
چه کسی می داند عشق یکباره میآید
وهیچ وقت نمی میرد
حتی اگر از روی نیمکت کلاس پنجم ابتدایی پر زد
روی بال عشق آمد تا ته جهنم سپیدی موهای سیاه دیروزنشست
چه کسی می داند ته قلبم یک اسم است
یک تصویری که ندیده ام اما حسش می کنم
چه کسی می داند چقدر او را دوست دارم
چه کسی می داند که می توانم تا صبح به عشقش بیدار باشم
ولحظه لحظه ها را با تارو پود اشک هایم تا سپیدی صبح
یک قاب عکس پر از عشق ازصورتم بسازم
با گونه هایی که جای دستانش روی حس آشوب زده ام خالیست
و دو مردمک چشمانم که مرتب پلک می زند
وحس می کند اوست که دارد
موهایم را آرام آرام نوازش می کند
چه کسی به اندازه ی من عاشق است
هیچکس هیچکس
نهایت عشق در من است
لندن دوهزارو یازده
خشونت بی خشونت
مهناز هدایتی
|
زما بخشیدن عشق و ز تو اما به یغما بردن عشق
گشودم چشم خود را رو به دنیا تیره دیدم کشورم را
چرا کشتن چرا اعدام تا کی شاهده آزردن عشق
تو ای آنکه به نام مذهبت دستت به خون آغشته گشته
بدان هرگز نمی خواهم خدایت را که خواهد مردن عشق
به دستت می زنی تیشه به ریشه بر گلستان پر از گل
تو می خواهی بمیرد گل ببینی لحظه ی پژمردن عشق
نمی خواهم بمیرد گل نمی خواهم تو باشی ای ستم گر
همان بهتر نباشی تا نبینم غصه ی افسردن عشق
شکستی با ل و پر را این پرنده آن پرنده پر ندارد
شکستی قلب ما را بشکند دستت که خواهی مردن عشق
شکنجه مثل سوهان روتن ایمان وآزادی کشیدن
فقط رسم ومنش خونخواران ست و دل خون خوردن عشق
لندن تیرماه سال نود
من پیشگو هستم
مهناز هدایتی
|
پا می گذاریم به آغاز فصل جنگ
وغرش بی امان بال های آهنین نجات که می بینم و می شنوم
وشعله های سرکش آتش و دود را می بینم
و انفجار آتشفشان خفته در دل کوه را
دامنه ی گسترده ی سبز بعد از انفجار آتشفشان پدید می آید
وقتی حرارت ناشی از ایمان سوت پایان را زد
وجنگل ها به یکباره از زیر خاک سر برون می آوردند
و اخبار روز نام مرا بی وقفه تکرار می کند
او پیشگو است او پیشگو است
آسمان آبی تر از آبی می شود
و یک مسافر مریض را به سرعت به پشت دیواره های بلند کوه ها می برد و برای همیشه مطرود می کند
چهره ی زمین آریایی به سرخی می نشیند
و زردی گونه های برگ ها به یکباره پنهان می شود
و او می گریزد از دامنه ی همان آسمان
که از صدای بمب های مکرر سوت رهایی را می نوازد
سه بار تلاش کردم
سه بار تلاش کردم
تا بگویم تلاش ابرها از آسیب رعد و برق می میرد
و گریه های سیاه می بارد تا زمانی که انسان مریض از آسمان بگریزد که می گریزد
و من نامم را روی ابرها دوباره با عشق می نویسم
من پیشگو هستم
من پیشگو هستم
لندن خرداد هزارو سیصدو نود
مهناز هدایتی
|
از تقدس عشق پایدارم خلق شده ام
من اسطوره ی این عشقم
و امروز تنها شاهد من است
که در سلول های محبوس شده ی تنم فریاد می زند
من از خود به خویشتن رسیده ام
بی آنکه این ابرهای سیاه و آن ابرهای سپید
برمن ذره ای ببارند
وسایه های منتظربخواهند پیکرم را
روی شانه هایشان
تا هلهله های دروغین ببرند
ویا بخواهند در بتکده شان
شمعی به عنوان روشن ترین پیغام بی صدای عشق برافروزند
واین تیک تیک ساعت با صدای مکرر بی اما نش
حتی بدون وقفه بر من خیره می شود
و در گذرگاه زمان هیچ صدای اعتراضی
از آن برنمی خیزد
وآن افق روشن که تنها من می بینم
و نه این ساعت دیواری
و نه این گلدان های پراز گل های مصنوعی
که بی جان و بی صدا مرده اند
و نفس نمی کشند
وحتی زیبا تر از من هستند
از فردا هیچ نمی دانند نمی دانند
وآن افق روشن که من فقط می بینم
که من را می بوسد و حسش می کنم
و به سلامتی اش گیلاس عشقم را
آرام آرام می نوشم تا هضم تنم شود
تا بداند که می دانم که افق پیش رو روشن است
می دانم می دانم
من از شراکت یک بوسه بر فردا
از تقدس عشق پایدارم خلق شده ا م
و امروز تنها شاهد من است
لندن خرداد 1390
سلام من سیاسی نیست
مهناز هدایتی
|
زنده باد ایران من تکیه کلام من سیاسی نیست
فکر آزدی برای خلق ایرانم همیشه جرم است ؟
مجرمم من مجرمم من ؟ اتهام من سیاسی نیست
یک قدم باقی ست تا آزادی اش آزادی اش می بینم
یک قدم برداشتم با عشق گام من سیاسی نیست
پشت این چشم سیاهم چوبه ی دارم به پا کردند
بی خیالش عاشقم من انسجام من سیاسی نیست
سرزمین مادری هر وقت غمگین می شود غمگینم
دست خودم نیست به خدا مرام من سیاسی نیست
رو ح و جانم تیره شد وقتیکه خورشیدش غروبی شد
یاد ایرانم شب و روز این پیام من سیاسی نیست
اشک می ریزم که می بینم به دستش دستبند بستند
می د ود قلبم به سویش نردبام من سیاسی نیست
تا به عشق سرزمینم زنده هستم پاینده هستم چون
مرده هرگز نیستم پس انهدام من سیاسی نیست
جان چه شعری من سرودم من بنازم ناز شصتم را
چون که مهنازم هدایت با *ی* نام من سیاسی نیست
لندن اردیبهشت 1390
بگیر دسامو ای عشق تو این غروب غمگین
مهناز هدایتی
|
ببر منو از اینجا به اون روزای شیرین
ببر به باغچه ی گل به خونه ام تو ایرون
نگو که پرپر شده هرچی گل تو گلدون
نگو که داغون شده اون خونه ی قدیمی
نمونده هیچ نشونی ز دوستای صمیمی
نگو که هفت سین عشق دچار رعد و برق شد
تو تنگ آب طلایی یه ماهی موند که غرق شد
نگو که خاموش شده نگاه مادر من
چشم انتظار نمونده دیگه برادر من
نگو که با من قهرند حرفی با من ندارند
مرده براشون مهناز کاری با من ندارند
بگیر دسامو ای عشق تو این غروب غمگین
ببر منو از اینجا به اون روزای شیرین
مسافر غریبه ست این آشنای دیروز
ببر منو از اینجا که خسته ام از امروز
دلم با این غریبی نساخت و خو نکردش
تنم به عطرش آمیخت و لیکن بو نکردش
هزار ترانه ی من هزار بهانه ی من
تمومش اشک و آه شد نشست تو سینه ی من
قسم به تخت جمشید به نور ماه و خورشید
از این همه جدایی دلم تو سینه پوسید
ببر دوباره من شم دوباره عاشقانه
روی چمن برقصم بخونم کودکانه
تو کوچه های ایران از ته دل بخندم
قایم بشم یه گوشه چشامو من ببندم
لندن
26 اسفند 1389
های مرد گردن کلفت
مهناز هدایتی
|
که تو رئیس جمهور شوی
که تو نخست وزیر شوی
که تو وزیر شوی
که تو سفیر شوی
های مرد گردن کلفت
من از تاریخ درس ها گرفته ام
تمام دیکتاتورهای دنیا مرد بوده اند
و برگ برگ تاریخ
از سرانگشتانشان خونین خونین است
من به پا خیزم قیام کنم
که تو قاضی شوی
که تو برایم قضاوت کنی
که تو حکم اعدام مرا
به جرم تنفر از عشقی که در وجودت نیست
قبل از مرگ تدریجی ام
قبل از ذره ذره مردنم امضاء کنی
های مرد گردن کلفت
صورتم از سیلی هایت سرخ سرخ است
وتنم از مشت ولگد هایت سیاه سیاه
تا غرور مردانه ات بیرق رو سیاه آزادی اش باشد
من به پاخیزم قیام کنم
که تو برایم ریاست کنی
که تو به من خیانت کنی
که تو روی من هوو آوری
که آینه ی دقم شود
که قاتل جانم شود
که تو جگر گوشه هایم را از من بگیری
ومرا شبانه آواره ی خیابان ها
بیمارستان ها , تیمارستان ها
و گورستان ها کنی
های مرد گردن کلفت
بشکند پایی که برای تو قیام کند
بشکند دستی که ریاست تو را امضاء کند
من از تاریخ درس ها گرفته ام
تمام دیکتاتورهای دنیا مرد بوده اند
وبرگ بر گ تاریخ
ازسرانگشتانشان خونین خونین است
بگذارما زنان با اشک چشمانمان که نه
با جوهر اندیشه هایمان
تاریخ را از این پس سبز سبز بنویسیم
m_h_t98@yahoo.com
جنازه ام را به خاک نسپارید
مهناز هدایتی
|
من از تاریکی قبرگریزانم
من از گودال نیمه عمیق
که سردی خاکش می بلعدم
و باید برای همیشه در آن مدفون شوم
بیزارم بیزارم
من ازسکوت کشنده ی قبر می هراسم
و از سرمای کشنده ی زمستان
که بر قبرم وحشتناک می بارد می لرزم
جنازه ام را به خاک نسپارید
وقتی تیره گی شب
چهره ی کریحش را نمایان می کند
وقتی خورشید را دستنبند می زند
و در گوشه ای پنهان می کند
واجازه تابش نمی دهد
دلم صد بار می میرد
و انگار قبری تاریک صدایم می زند
و من گوش هایم را کر می کنم
تا صدای ناقوس شب
مرا به یاد وحشت قبرنیندازد
آفتاب را می پرستم و روشنایی روزرا
و جاری شدن زندگی در رگ های تنم را
عاشقانه می بوسم
جنازه ام را به خاک نسپارید
آتشم بزنید یا جنازه ام را
در بلندای درختی یا کوهی
به تابش آفتاب بسپاریدش
تا تنم بپوسد و از هم بپاشد
حیف نیست این تن بلورین
طعمه ی خاک شود
لندن اسفند دوهزارو یازده
خدایا این سکوتت کشت ما را
مهناز هدایتی
|
نمی بینی که می سوزیم می میریم جوابت چیست
تو گفتی مهربانی عادلی چون فصل بهارانی
تو گفتی باورت کردیم پس این همه عذابت چیست
ببین پروانه می سوزد ز خشمش بال و پرش بستند
بگو این آتش سوزان واین عطرو بوی کبابت چیست
اگر هستی که هستی مطمئن هستیم که هستی پس
چرا پنهان شدی پنهان شدن در زیرحجابت چیست
تو ما را آ فریدی بی اجازه ازمن و ما خود خواهیست
نظر خواهی نکردن دیکتاتوریست جوابت چیست
تو وعده داده ای ما را بهشت سبز برینت هست
بهشتت را همین الان نشان ده پشت نقابت چیست
شواهد حاکی از بی مهری ات باشد نه امیدی نیست
امیدی نیست یا رب شیشه ی رقصان سرابت چیست
سراب پر تحمل بودن ما در قفسی که هست
تو زندانبان مایی بهر مردن بگو شتابت چیست
خدایا این سکوتت کشت ما را کشت بگو چیزی
که پنهان می شود تردیدها اما تو ثوابت چیست
لندن بهمن هشتادو نه
خدایی عشق می کردیم وقتی بودی
مهناز هدایتی
|
این چه وقت رفتنت بود ترحم به اشکمان می کردی
جوی های آب خشکیدند سیل اشک و خون جاری شد
ماجرا تلخ تر ازاین حرفاست باید درکمان می کردی
چون عروسکهای غمگین در درون قاب عکسی گشتیم
در مسیر زندگانی تو فقط تو کوکمان می کردی
چه بگویم چه بگویم مرده ی متحرک می ما نیم
کاش بودی کاش بودی لااقل تر- خشکمان می کردی
عمرما بی تو حدر شد حقمان بود حقمان بود بگو
وای زیر خاک ها باید همیشه خاکمان می کردی
مهربان بودی خدایی عشق می کردیم وقتی بودی
حسرت و افسوس بیهوده است باید درکمان می کردی
لندن دوهزارو یازده
دوران اندوه
مهناز هدایتی
|
هنوزم چشم من مانده درآن طوفان اندوه
هنوزم در زمستانم هنوزم سرد و مایوس
هنوزم فکر من دور می زند دوران اندوه
چه اوهامی که تلقین می کنم کابوس بود آه
که باید باورم گردد که شد پایان اندوه
نه این لعنت شده پایان نگیرد نیست کابوس
حقیقت مثل ماری می گزد عریان اندوه
و این خیره شب وحشی که زالووارپیداست
مکیده خون ایمان از تن گریان اندوه
چرا انکار باید کرد دانم انتقام اوست
نمی میرد چرا پایان دهد بر جان اندوه
لندن پاییز دوهزارو ده
پایان دیکتاتوری ات
مهناز هدایتی
|
پر می شود ازعشق
ونفس هایم سرمای کشنده را ذوب می کند
بر مرگ شبانه ی تو می خندم
و آرامش می گیرم
تو همان سرمای کشنده ی زیر پوست شبی
که با هرم نفس هایم می شکنی
بی آنکه با شلیک یک گلوله
سیاهی ات را از روی خیابان ها
پاک کرده باشم
تو آنقدر زود می شکنی و محو می شوی
که احتیاج نیست مسجمه ات را روبروی من
به نشانه ی قدرت دیکتاتوری ات
چراغانی کنند
من تو را می شناسم و می بینیم
که داری آب می شوی
و در خاک پنهان می شوی برای همیشه
و من با کوله باری ازنفس های بی توبودن
به خانه ام برمی گردم
واز پایان دیکتاتوری ات حظ می کنم
لندن تابستان 1388
فکر آتش بس نباشم
مهناز هدایتی
|
دلم با توست پیشم باش تا بی کس نباشم
دراین غربت که غمگین دل خویشم همیشه
کمک کن تا رها شم تا دراین محبس نباشم
تو گفتی عاشقی آغاز تنهایی ست ؟! باید
در این سنگر بمانم فکر آتش بس نباشم
به یادت در میان اشک و اندوهم نشستم
به فریادم برس خشکیده خارو خس نباشم
فراموشت نکردم پس فراموشم نکن تو
فراموشم کنی عشقم بدان زین پس نباشم
خلاصه می کنم حرف دلم را تا بدانی
جنین عشقتم پس سعی کن نارس نباشم
لندن پاییز دوهزارو ده
صدای پایی می آ ید
مهناز هدایتی
|
صدای پای زنان و مردانی که
در پیاده رو ها می دوند
تا به رقصنده های جوان برسند
و تا دل صبح پای بکوبند و برقصند
صدای پای رفتگرانی می آید
که شیشه های شامپاین را
که براثر مرور زمان
الکلش پریده است را
با خود به کارخانه می برند
تا برای پای کوبیدن های دوباره
پر از شامپاین به دوراز باکتری کنند
چه غوغایی می شود نوشیدن شامپاین
کنار رقصنده هایی که تازه آزاد شده اند
رقصنده هایی که تا دیروز
به پاهایشان زنجیر بسته بودند
وبه دستانشان پتک داده بودند
تا بر فرق سرشان بکوبند و بمیرند
صدای پایی می آید
صدای پای هلهله ی انتظار من
که به سر آمده است
و کف پاهایش را بر زمین می کوبد
ودستان مرا می گیرد و باخود
به میدان سبزو سفید و سرخ می برد
و من در میدانی که شوک
تنم را احاطه کرده است بر زمین می افتم
و آنقدر هیجان زده ام
که بی هوش می شوم
و باورم می شود
و باورم می شود
صدای پایی می آید
صدای پای پیام آوری نو می آید
که موهایش را شانه کرده است
و ژل زده است
وصورتش را
مثل خورشید برق انداخته است
و بوی عطرو ادوکلن می دهد
و در پنج انگشتش پنج شمایل پنج قاره ی دنیا را جا داده است
و بر آن بوسه می زند
وهیچکسی جرات ندارد دل کسی را بشکند
و بر امواج دریاها می غرد
تا تلاطمشان را آرام کنند تا ماهی ها بخوابند
تا آرامش خوابشان بر هم نخورد
و خواب های مرگبار نبینند
من صدای پای پیام آوری را می شنوم
که زنش را دوست دارد
و عاشق هیچ کسی به جز زنش نیست
لندن خرداد 1389
لبخند بزن دختر
مهناز هدایتی
|
دنیا که به آخر نرسیده
لبخند بزن حباب اندوهت
ترک بردارد بشکند و بریزد
چشم به روی چشمان اشک آلودم
می خندم و می گریم
راحتم بگذارلطفا
راحتم بگذار یک دل سیر گریه کنم
تا آرام شوم
بغض دارد غورتم می دهد
مثل پرنده ای کوچک در دهان افعی افتاده ام
راحتم بگذارلطفا
راحتم بگذاریک دل سیر گریه کنم
تا آرام شوم
اسفند 1388
کتاب سبز بانو
مهناز هدایتی
|
نمی دانم چه شد یکباره پایانش سیاه شد
غرور ملی ام تاج قشنگش بود جلد کتابش
کتابش سوخت تاجش ریخت ایرانش سیاه شد
که زان پس زین پشیمانی شب و روز را گریستیم
ز اشک چشم ما هم برف و هم باران سیاه شد
چه رقصان بود زمانه در کتاب سبز بانو
چه شد طوفان هجوم آورد و دیوانش سیاه شد
پلیدان خبیث شب پرستان تاب اش ندیدند
چنان کردند به روزش که ایمانش سیاه شد
ستاره صد هزاران در کتابش می درخشید آه
خیانت کرد به او او که چشمانش سیاه شد
کسی که مثل من بود مثل تو بود شکل دوستان
دریغا غفلت از ما بود که ایمانش سیاه شد
رفیقان نارفیقان به شکل میش گرگ مانند
رفیقان چون خطا کردند ایرانش سیاه شد
بهمن ماه1388
http://mahnazhedayati.blogfa.com/
چیست پرسش
مهناز هدایتی
|
مرده گان شب زده خوابید خیزش چیست پرسش
آسمان آبستن یک حادثه در بطن خویش است
این جنین آسمانی کیست پرسش چیست پرسش
من نمی پرسم شما هم پرسشی دارید هرگز
بی سوال وبی جوابیم آه کرنش چیست پرسش
یک کمی آرام باشم یک کمی آرام باشید
تا به وقت حادثه آرام خواهش چیست پرسش
نیست پرسش نیست پرسش چیست پرسش پرسشی نیست
چشم می بندم سوالی نیست سازش چیست پرسش
صدهزاران ایستاده چون جنازه زنده بی عشق
زنده در گوریم می دانیم پوزش چیست پرسش
بارش ابر تولد با شروع روز آغاز
آه باور می کنی میلاد رویش چیست پرسش
نیست پرسش نیست پرسش چیست پرسش پرسشی نیست
با نگاه خویش می گوییم یورش چیست پرسش
برگزیده ای از کتاب اشعارم (شاهکار )
تو دل بخواه مایی
مهناز هدایتی
|
به داد ما رسیدی جواب آه مایی
گلوی خسته ی ما فقط تورو صدا زد
فدای اون نگاهت ببین تو ماه مایی
ز چشم ما چکیده به جای گریه ها خون
امید تازه ای شد اینکه نگاه مایی
خروش گریه و خون نبسته چشم ما را
گشوده چشم ما را تو دلبخواه مایی
براین شب سیه هم فروغ صد ستاره ست
چه باکی از سیاهی ست وقتی نگاه مایی
شهید راه عشقیم اگر چه زنده هستیم
شهادت هم مبارک تو دل بخواه مایی
اگر گذر نمودیم ز این شب جوان کش
بدان تو ره نمایی تو تکیه گاه مایی
نمیرد این دل من که آگه است به فردا
تو تکیه گاه مایی عزیز شاه مایی
من در بهشت زندگی می کنم
مهناز هدایتی
|
به خدا راست می گویم
انگلیس بهشت زندگی ست با دو پنجره
که رو به عشق و آزادی گشوده می شود
و روز و شب از دریچه ی نگاهش
به یک خورشید ویک ماه ختم می شود
و ماه در نیمه ی طلوعش
دخترکان زیبا روی حوری بهشتی را
با اسکورت پلیس به دیسکو می برد
ودر دایره ی نور افشان مهتابش
تا اولین روزنه ی طلوع خورشید
در آغوش پسرکان عاشق پیشه
به رقص و پایکوبی می کشاند
و صبح هنگام صحیح و سالم
تحویل خورشید می دهد
بی آنکه تن ظریفشان
شلاق و شکنجه دیده باشد
یا اعدام و سنگسار شده باشند
من در بهشت زندگی می کنم
و این زن هفتاد ساله ی انگلیسی
که دوست پسرش را عاشقانه می بوسد
و تند تند شیشه های ویسکی و آبجو را
به سلامتی او درسبد خریدش می گذارد
شاهد من است
مادرم همیشه می گفت
هرکسی آبجو بخورد به جهنم می رود
اما این زن هفتاد ساله ی انگلیسی
که بدون عینک رانندگی می کند
و چشمانش خیلی روشن می بیند
واز جهنم هم نمی ترسد
با کامپیوتر آخرین مدلش
پیشرفت اقتصادی کشورش را
با ناخن های بلند ولاک زده تند تند تایپ می کند
وبا آهنگ دلنشینی زیر لب زمزمه می کند
هیچ پرنده ای در انگلیس بی آشیانه نیست
هیچ گربه ای بی خانه نیست
هیچ سگی ولگرد نیست
هیچ رودی بی آب نیست
و هیچ زنی با فرزندانش بعد از طلاق
پشت در خانه ی شوهرش نمی خوابد
واز سرما نمی لرزد
وشومینه ی داغ خانه ی مجانی
که ملکه الیزابت به اوهدیه می دهد
انقدر گرمش می کند
که با فرزندانش که عزیز دل ملکه ی انگلیس هستند
وماهیانه یک عالمه حقوق از او می گیرند
عشق می کند و قاه قاه قاه می خندد
و هر روز می رود فروشگاه خرید
و اصلا پولش تمام نمی شود
وتازه بچه هایش را می برد مدرسه ی مجانی
و خودش می رود بدن سازی استخر سونا
و اصلا نمی داند سیاست چند نقطه دارد
اما قانون مساویست با عدالت را خوب آموخته است
اما قانون مساویست با عدالت را خوب آموخته است
من در بهشت زندگی می کنم
بعد از یک آفتاب داغ
بلافاصله باران نعمت می بارد
و بدون خونریزی
زمین را سبز و آسمان را شکوفه باران می کند
دلم برای گل های سرزمینم می سوزد
که برای یک قطره باران له له می زنند
و ناخواسته می سوزند و می سازند
عینک آفتابی ام را می زنم
و در جاده های حسرت با گریه می رانم
کاشکی ملکه ی باران را از ایران پر نداده بودند
لندن ۳۰ آگوست ۲۰۰۹
تغییرات
مهناز هدایتی
|
اللهی که از دستانش طلا و جواهر می ریزد
و از چشمانش کرور کرور پوند و دلار می بارد
و خانه ی همسایه مان را پر از خوشبختی کرده است
و از ماه و ستاره قشنگت تر
برایش چلچراغ ساخته است
می خواهم الله همسایه مان را بپرستم
اللهی که بلیط رفت و برگشت به بهشت را
با پست سریع السیر به آدرسش می فرستد
و حساب بانکی اش را آنقدر پر کرده است
که صد تا کمونیست هم نمی تواند بشمارد
و از خوشی آنقدر لبریزش کرده است
که اصلا نمی داند قرص اعصاب چه شکلی است
و اصلا احتیاج به تفنگ و فشنگ
برای شلیک به جمجمعه اش ندارد
می خواهم الله همسایه مان را بپرستم
از الله خودم گریه ام می گیرد
از اللهی که تهیدستی ام را
تضمین کرده است
و گارانتی دائم العمر بودن به آن بخشیده است
گریه ام می گیرد
گریه ام می گیرد
مادرم آن روزها می گفت
الله تمام دنیا ها یکی ست
و تمام بنده گانش را
به یک اندازه دوست دارد
مادرم آن روزها دروغ می گفت شاید
مادرم آن روزها کلاه سرم میگذاشت شاید
مادرم آن روزها می خواست
از اللهی که پول نفت را به ما نمی دهد
و نان و گوشت و اجاره خانه و دوا و دکتر را
هر روز گرانتر می کند
و نفس کشیدن در گلو را کوپنی می کند
و همیشه آرزو به دل می گذارد مان
گریه ام نگیرد
گریه ام نگیرد
آه که همسایه مان چقدر خوشبخت است
و آه که چقدر از زندگی اش لذت می برد
و آه که چقدر دلم برای خودم می سوزد
خوش به حال همسایه مان
چه الله با حالی دارد
کاش می شد فهمید اللهش را
در کدامین نقطه از آسمان پنهان کرده است
به به به چه می بینم
او او او الله من است
که با یک کامیون آذوقه
زنگ خانه ی همسایه مان را می زند
واز پشت شیشه برایم دست تکان می دهد
و بلند بلند می گوید
گریه نکن منتظرم باش
به زودی با یک تریلی تغییرات
زنگ خانه تان را می زنم
مادرم آن روزها دروغ نمی گفت
لندن اردیبهشت
هزارو سیصد وهشتادو هشت
ماه شورانگیز خرداد
مهناز هدایتی
|
مثل فصل بهار
مثل ماه شورانگیز خرداد
منه خزان زده را دل می سوزانی
یا زیر پاهایت له می کنی
می دانی چقدر اشک ریخته ام
تا به تو برسم
پاهایم تاول زده است
وبا پاهای تاول زده
از قفس بزرگ ترس و انتظار گریخته ام
وسراسیمه و هراسان
بت ترس را شکسته به تو رسیده ام
مرا پناه می دهی
یا زیر پاهایت له می کنی
وقتی قفس ترس و انتظار زندانم شد
وقتی اشک هایم خوراک شب و روزم شد
وقتی برای یک ذره آزادی
صد بار مردم و زنده شدم
به تو رو آوردم
به تو رو آوردم
مرا پناه می دهی
یا زیر پاهایت له می کنی
مرا دوباره به آن قفس برنگردان
از آن قفس بیزارم
از آن قفس بیزارم
من تازه بت ترس را زیرپاهایم خرد کرده ام
آه شانه هایت چقدر کوچک است
می ترسم می ترسم تحمل اشک هایم را نداشته باشد
می ترسم بارسنگین ضجه هایم
شانه هایت را بشکند
بگو قوی هستی
بگو قوی هستی
قوی تر از انتظارات وگریه های من
فکر برگشتن به قفس عذابم می دهد
آزادی ام را تضمین کن
من از زندگی در قفس بیزارم
بدان مرا به آن قفس برگردانی
خواهم گفت خیلی خیلی نامردی
وهرگز هرگز نمی بخشم تو را
لندن خرداد
۱۳۸۸
التماست می کنم زودتر بیا
مهناز هدایتی
|
بی پناهم بی پناهم گر نیایی التماست می کنم زودتر بیا
سیل اشکم کرده دریایی به پاازاین همه ظلم و ستم تا کی سکوت
موج غران در تلاطم تو رسایی التماست می کنم زودتر بیا
دست بیرحم ستمگر میدرد چنگش چنین روح و روان زندگی
نا امیدان را خداگونه خدایی التماست می کنم زودتر بیا
گر بیایی فاتحه ظالم بخوانی با کلام ناب خود بهر خدا
ظالمان را ای بلایی ای بلایی التماست می کنم زودتر بیا
توبیا تا ختم این غصه تمامش کرده باشی یک تنه ای نوح من
خلق ما را زین ستم ها ناخدایی التماست می کنم زودتر بیا
با ظهور ماه نورانی شود روشن شب تیره اگر ظاهر شوی
ای که پنهانی زچشمم هرکجایی التماست می کنم زودتر بیا
سالهای بی توبودن سال های زجروبدبختی کشیدن جان گرفت
جان دهی ما را دوباره جان مایی التماست می کنم زودتر بیا
آخرین اشک وفغانزدوری ات باشد الهی بعد ازین غربت نخواهم
جاده را گل می فشانم تا بیایی التماست می کنم زودتر بیا
لندن خرداد ۱۳۸۸
عاشق نمی شم که نمی شم
مهناز هدایتی
|
عشق بیش از حد جنون آور شود عاشق نمی شم که نمی شم
عشق ورزیدن به یک مرد هزاران چهره یک روز خوب- بد
دل خراب این بلاآور شود عاشق نمی شم که نمی شم
بی خیال عشق و احساس زنانه لپ مطلب سکس ممنوع
زندگی گویی ملال آور شود عاشق نمی شم که نمی شم
بسکه بد دیدم شنیدم زان سیه روزان اغفال گشته ای وای
فاتحه مردان مرگ آور شود عاشق نمی شم که نمی شم
پیش من باشد ولی چشمش به دنبال دگر زن این که نامردی ست
این گونه رفتار شوک آور شود عاشق نمی شم که نمی شم
اشک عاشق نم نم باران پائیزی ست اح اح اح چه مضحک
این قصه شد کهنه تهوع آور شود عاشق نمی شم که نمی شم
تارو پودم بیخودی گردد فدای او که ناراحت بخوابم
عشق دارو نیست خواب آور شود عاشق نمی شم که نمی شم
در مسیر بی کسی ها هم نفس جستن خدایی گرچه سخت است
طرد گشتن زین سو سوز آور شود عاشق نمی شم که نمی شم
یک قلم دارم برای دل سپرن زندگی فعلا که زیباست
می نویسم واژه پند آور شود عاشق نمی شم که نمی شم
یک کمی سنت شکستم در غزل در قافیه این که خطا نیست
شرم بر مرد ۴ زن آورشود عاشق نمی شم که نمی شم
لندن
زمستان دو هزارو نه
http://mahnazhedayati.blogfa.com/
تنها باران است
مهناز هدایتی
|
پنجره ای که مجسمه ی بهت زده ی اندوه را می ماند
و ذهن من که پرنده ای در آن اسیر است
صد بار پرنده را راندم پر نزد
ترسی ست میان پرنده و پنجره
و باران که لرزه بر اسارت پرنده می اندازد
واسارتش از پنجره ی بسته است
صد بار پنجره را لرزاندم گشوده نشد
ترس دارد از پرنده ی ذهن من
که به تنهایی اش نمی اندیشد
مشت بر پنجره می کوبم
شیشه ی لعنتی
که زندانبان من و پرنده ی ذهن من است می شکند
وتنها باران است که به پیشوازم می آید
به زیر چتر اشک هایش
ذهن مرا به آن سوی ابرها می برد
چرا دنیا به کام ما نشد
مهناز هدایتی
|
ز اشک چشم ما دنیا چرا دریا نشد
نمی دانم که سهم ما ازین دنیا چه بود
که سهم ما به جز غصه به جز غم ها نشد
زمانه شکوه ها دارد دل در بند ما
که زندانبان این زندان چرا رسوا نشد
به دور چرخ هستی ما که آویزان شدیم
نصیب ما فقط شد قسمت آنها نشد
بگو جانم چرا پاسخ نمی گویی چرا
چرا آنکس مسبب شد به حق افشا نشد
نگو قسمت سزای ما همین بود روزگار
نصیب ما ازین بهتر چرا پیدا نشد
شنیدم چون رسد دریا به ما خشکش زند
بخشکد آب دریا پیش ما زیبا نشد
لندن پائیز دو هزار و هشت
اودوباره برمی گردد
مهناز هدایتی
|
و دوباره کودک خواهم شد
و در بستر تخیلی که جانم را به وجد آورده است
خاطرات کودکانه ام
دوباره جان می گیرد
وقتی در بستر اندیشه
مادر زمانه شیرم می دهد
کودکانه می دوم
ودو فریاد ناخوداگاه بر جانم می نشیند
اودوباره بر می گردد
ومن دوباره کودک خواهم شد
زندگی بدون گذشته معنایی ندارد
من به گذشته ام دخیل بسته ام
که سخت محتاج آن روزهایم
که درآن خوشبختی از آسمانش می بارید
و در فضای آبی اش یک قوی سپید
نور نور می زد و چهره ی نورانی اَش
بت آرزوهای من بود
چه خوشبخت بودم آن روزها
وقتی به میهمانی آن روزها می رفتم
همه خوشبخت بودند
وبا من در این ایمان متبلور شریک بودند
وناگاه ابری تیره آسمان را به عزای قوی سپیدش نشاند
دوباره کودک خواهم شد
به مغز لطیف عاشقانه ام قسم می خورم
که او برمی گردد
وآسمان رقص سرخ پوش ترین احساس عاشقانه را خواهد دید
احساسی که کور شد و تا یک قدمی مرگ پیش رفت
تا دوباره برگردد
به جان مادرم من آن روزها را می بینم
من آن روزها را می بینم
او دوباره برمی گردد
و من دوباره کودک خواهم شد